او را مهربان یافتم، نزدیک به خود حتی از رگ گردن. از او عذر خواستم و با او پیمان بستم. آغوشش را باز دیدم، نگاهش کردم، آشنا یافتمش. آری می شناختمش، یاری دیرین که از یاد برده بودم. نامش را بر زبان جاری کرده بودم اما دلم را به او گره نزده بودم. دوباره خواندمش اما این بار نه فقط با زبان که با دل، نگاهش کردم نه با چشم که با دل، صدایش را شنیدم نه با گوش که با دل …
اینک می نویسم برای تو، تو که همسفر منی، لایق شنیدنی، لایق بودنی و سزاوار قدم نهادن در این راه.
تو که اشرف مخلوقاتی و خلیفه ی او بر زمین، گوهر وجودت را قدر بدان، وقت را غنیمت بشمار و به آنچه می خوانی با جان و دل جامه ی عمل بپوشان تا خود را غرق در شور و شوقی وصف ناشدنی ببینی و جهانت را آنگونه که شایسته توست بسازی.